شعر مولانا
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گل ها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن…
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گل ها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن…
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
روذکی
وظیفه شما ساختن آینده است ، نه پیش بینی آن…
سنت اگزوپری
روزگار عجیبی شده است
حتی وقتی میخندیم منظورمان چیز دیگریست،
وقتی همه چیز خوب است میترسیم،
ما به لنگیدن یک جای کار عادت کردهایم…
هوشنگ ابتهاج
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
بنام ایزد يكتا
فرارسیدن سال نو و فرخنده نوروز باستانی را تبريك گفته و سالی سرشار از تندرستي، شادی و موفقيت برايتان آرزومندم.
اميدوارم اين سال برای شما و خانواده گراميتان؛ سال دوستی، فراوانی و بی نیازی، کوشش و آرامش توأم با دلخوشی باشد .بهترین ها را برای شما آرزومندم
نوروز ۱۴۰۳ مبارک
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸
گر خِرد کامل شود انسان نمیبیند زیان
بدترین دشمن چه باشد آدمی را جز زبان
گرگها درّندهاند تکلیفشان روشن ولی
وای از آن گرگی که پنهان است در ذات شبان
قبل از آنکه دل برنجانی کلامت را بسنج
تیرِ رفته بر نمیگردد به آغوشِ کمان
هرچه بر خود میپسندی را بگو با دیگران
فرق دارد نازنینم نیش جان با نوش جان
گر دلی را بشکنی تعریف حالت این شود
همچو مرغی که قفس باشد برایش آسمان
نزد خالق با منیّت من منم هرگز نکن
ما کجائیم نقطهای در ناکجای کهکشان
منسوب به شیخ احمد جامی
گاندی:
اگر جرات ندارید " حرف حق" بزنید، دست کم برای کسی که "حرف ناحق "می زند کف نزنید
یونگ روانشناس سوئیسی تعبیر جالبی از انسان خوشحال دارد که بسیار از تعریف عادی و معمول خوشحالی فاصله دارد
خوشحال بودن یعنی: توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.
- خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگی ست
اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
- خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن
- خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات.
- خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم،بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم.
- خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن
- خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی
خوشحالی یعنی ادامه دادن!
یادمان باشد:
اعتماد به خدا کوه ها را کوچک تر نمی سازد، اما صعود را ساده تر میکند!
و وقتی با دیگرانید خود را خط بزنید و وقتی که با خدایید دیگران را !
روزگارتان مزین به عشق و توکل به خداوند بخشنده و مهربان
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهای گسسته از تو کجا گریزم
محمد(ص)
ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)
قدر فلك را كمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با كمال محمد (ص)
وعده دیدار هر كسى به قیامت
لیله اسرى شب وصال محمد (ص)
آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى
آمده مجموع در ظلال محمد (ص)
عرصه گیتى مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد (ص)
و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس
بو كه قبولش كند بلال محمد (ص)
همچو زمین خواهد آسمان كه بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد (ص)
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمىگیرد از خیال محمد (ص)
سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)
"سعدى شیرازى
دانی که چرا دارمکافات شدیم ؟
ناکرده گنه چنین مجازات شدیم ؟
کشتیم خرد . دار زدیم دانش را
دربند و اسیر صد خرافات شدیم
مولانا
شعر منظومه ظهر روز دهم
شاعر: قیصر امین پور
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک ریگهای تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شور محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدار روشن منظومه میچرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
�نوبت جولانِ اسب کیست؟�
دشت، ساکت بود
از میان آسمانِ خیمههای دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادهٔ زهراست
�هست آیا یاوری ما را؟�
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
�هست آیا یاوری ما را؟�
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست
کودکی از خیمه بیرون جَست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: �اینک من،
یاوری دیگر�
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
�کودک و میدان؟�
کار کودک خنده و بازیست!
در دل این کودک اما شوق جانبازیست!
از گلوی خستهٔ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: �تو فرزند آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما کافی است!�
کودک ما گفت:
�پای من در جستجوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!�
پچ پچی در آسمان پیچید:
�کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟�
و صدای آشنا پرسید:
�آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟�
کودک ما گرم پاسخ داد:
�مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!�
از زبانش آتشی در سینهها افتاد
چشمها، آیینههایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینهها افتاد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پردهای پوشید
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
�این منم، تیر شهابی روشن و شبسوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهانافروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن�
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رجزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانهٔ مردانگی میکاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رجز میخواند
دستهٔ شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبارِ دشت میچرخید
برق تیغش پارهٔ خورشید!
شیههٔ اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را، ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردهٔ هفتآسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد
شیونی در خیمهها پیچید
بعد از آن، تنها خدا میدید
بعد از آن، تنها خدا میدید
قصهٔ آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد میآید
داستانش تا ابد در یاد میماند
داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
خون او امروز در رگهای گل جاریست
خون او در نبض بیداریست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگینکمان پیداست
این زمان، او را
در میان لالههای سرخ باید جُست
قصهٔ آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد میآید
داستانش تا ابد در یاد میماند
داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
خون او امروز در رگهای گل جاریست
خون او در نبض بیداریست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگینکمان پیداست
این زمان، او را
در میان لالههای سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رُست
روز عاشوراست
باغِ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
در کربلا حدود نُه یا ده کودک شهید شدند، اما نام و نشان این کودک به روشنی پیدا نیست. گفتهاند که گویا نام او�عَمرو� و پسر �مسلم بن عوسجه� یا �حرث بن جناده� بوده است. آنچه این ماجرا را زیباتر و شگفتتر مینماید این است که گویی خود نیز گمنامی را دوستتر داشته است، زیرا بر خلاف رسم معمول عرب که مبارزان در هنگام ورود به میدان، خود را با اصل و نسب و ایل و تبار در رجزهایشان معرفی میکنند، او به جای اینکه به نام و نشان و قوم و قبیلهاش بنازد، با افتخار فریاد میزند:
�اَمیری حسینٌ و نِعْمَ الامیر� من آنم که امیر و مولایم حسین علیهالسلام است و چه نیک مولایی! او خود را ذرهای میداند که میخواهد در خورشید عاشورا محو شود.
پس بهتر آن دیدیم که ما هم به جای تاریخنگاری یا داستانسرایی، بیش از آنکه نام او را بجوییم نشان او را بگوییم. چرا که از �گاف� و �لام�که در نام گل هست، نمیتوان هیچ گلی چید یا رنگ و بویی دید و شنید و همانگونه که عاشورا خود در مرز زمان و مکان نمیگنجد او هم از محدودهٔ یک اسم و یک جسم کوچک فراتر است. او تصویری نیست که بتوان آن را در چارچوب یک قاب زندانی کرد، بلکه آینهایست برای بینهایت تصویر!
معاویه از روزی که از جانب عمر به حکومت شام رسید . در نظام حکومت روش
امپراتوران روم را به کار برد ودر زندگی شخصی نیز از زمامداران آنان تقلید کرد .
سادگی حکومت اسلامی را رها کرد و دستگاه پر شکوهی برای خود فراهم آورد..
هنگامی که عمر خلیفه دوم به شام سفر کرد. عبدالرحمان بن عوف با وی بود و هر دو سوار بر
خر می رفتند. معاویه با کوکبه و جلال بر عمر گذشتذو خلیفه را نشناخت .
چون بدو گفتند این خر سوار خلیفه بود بازگشت و پیاده شد . عمر بدو توجهی نکرد
و معاویه همچنان در کنار او به راه افتاد .
سرانجام عبدالرحمان گفت : معاویه را خسته کردی !
در این وقت عمر روی بدو کرد و گفت :
معاویه با خدم و خشم راه می روی؟ شنیده ام مردم بر در سرای تو معطل می ایستند
تا بدان هارخصت درآمدن بدهی ؟
آری امیرالمومنین چنین است !
برای چه؟
ما در سرزمینی هستیم که جاسوس های دشمن از هرسو مراقب ما هستند باید
چنان رفتار کنیم که از ما بترسند . اگر تو می خواهی این روش را ترک می کنم .
**اگر راست می گویی خردمندانه پاسخی است . واگر دروغ می گویی خردمندانه فریبی است .**
* ابن عبدربه .همان کتاب . ج ۵ . ص ۱۰۸*
شکار
مرد ماهیگیر
طعمه هایش را به دریا ریخت
شادمان برگشت
درمیان تور خالی
مرگ
تنها
دست و پا می زند
مهر خوبان دل ودین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سماکش کشش لیلی برد
من به سر چشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سروپایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا زکجا بود . مگر دست که بود
که درین بزم بگردید و دل شیدا برد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه زمن نام و نشان یک جا برد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم . ولی
خم ابروت مرا دید و زمن یغما برد
همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سرانداخت . مرا تنها برد
روباه گفت :
هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت .
آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند .آنها چیزهای ساخته و پرداخته
از دکان می خرند اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد !
آدمها بی دوست و آشنا مانده اند . تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن !!
شازده کوچولو پرسید:
برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت :
باید صبور بود . تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می نشینی من از گوشه چشم
به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد .
زبان سرچشمه سوئ تفاهم است
ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی .......
« بر گرفته از کتاب شازده کوچولو »
دَمی با تو به سر بردن
خودش آرامِشی ناب است
فریدون_مشیری
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
عید فطر
عید بندگی بر شما و خانواده محترم مبارک باد
🌿 علامه حسن زاده آملے چہ زیبا فرمودن :
" به جای این که عابد باشی عبد باش شیطان هم قریب به ۶۰۰۰سال عبادت کرد عابد شد اما عبد نشد …تا
عبد نشوی، عبادتت سودی به حالت ندارد ؛ عبد بودن یعنی : ببین خدایت چه می خواهد نه دلت… "
🌿
🌛رمضان ، ماه بندگی 🌜
#علامه_حسن_زاده_آملی
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ
گاهی خیال میکنم از من بریده ای
بهتر زمن برای دلت برگزیده ای
از خود سوال میکنم آیا چه کرده ام؟
در فکر فرو می روم از من چه دیده ای؟
فرصت نمیدهی که کمی درد دل کنم
گویا از این نمونه مکرر شنیده ای
از من عبور میکنی و دم نمیزنی
تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای
یک روز می رسد که در آغوش گیرمت
هرگز بعید نیست، خدا را چه دیده ای
#قیصر_امین_پور
#ضرب_المثل
از کوره در رفتن !!
در کوره آهنگری آهن را تا جایی حرارت میدهند که ذوب شود و از آن آهن مذاب برای ساختن ابزار و وسایل زندگی استفاده میکنند.
طبیعی است که از آن ابتدا آهن سرد را در کوره با حرارت بالا نمیاندازند. بلکه درجه حرارت کوره آهنگری را
به آرامی بالا میبرند تا آهن هم به تدریج گداخته شود. علت هم این است که آهن این خاصیت را دارد که اگر
صور نیوز:
#ضرب_المثل
از کوره در رفتن !!
در کوره آهنگری آهن را تا جایی حرارت میدهند که ذوب شود و از آن آهن مذاب برای ساختن ابزار و وسایل زندگی استفاده میکنند.
طبیعی است که از آن ابتدا آهن سرد را در کوره با حرارت بالا نمیاندازند. بلکه درجه حرارت کوره آهنگری را به آرامی بالا میبرند تا آهن هم به تدریج گداخته شود. علت هم این است که آهن این خاصیت را دارد که اگر در معرض گرما و حرارت بالا قرار بگیرد، سخت گداخته میشود و با صدای مهیبی منفجر میشود و از «کوره در میروند» به این معنا که از کوره به بیرون پرتاب میشوند.
از همین روست که برای افرادی که عصبیمزاج هستند و در برابر برخی اتفاقات چنان خشمگین میشود که از حد تعادل خارج میشوند و شاید دست به اعمال غیرمنتظره هم بزنند.
اصطلاح «از کوره در رفتن» در مورد افراد تندخو و خشمگین که قدرت و توانایی کنترل اعصاب خود را ندارند به کار میرود.
صور نیوز
@soor_news_ir
در معرض گرما و حرارت بالا قرار بگیرد، سخت گداخته میشود و با صدای مهیبی منفجر میشود و از «کوره
در میروند» به این معنا که از کوره به بیرون پرتاب میشوند.
از همین روست که برای افرادی که عصبیمزاج هستند و در برابر برخی اتفاقات چنان خشمگین میشود که
از حد تعادل خارج میشوند و شاید دست به اعمال غیرمنتظره هم بزنند.
اصطلاح «از کوره در رفتن» در مورد افراد تندخو و خشمگین که قدرت و توانایی کنترل اعصاب خود را ندارند به کار میرود.
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
سال نو بر شما مبارک باد
🔴 جواب ابلهان خاموشی ست
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
امثال و حکم-علی اکبر دهخدا
غلام محبوب سلطان محمود غزنوی بود که بنا به دستورش در دستگاه او به مقام و مکنتی رسید
در دوران وزارتش به دلیل همین محبوبیت نزد سلطان عزنوی مورد سعایت و بدخواهی درباریان قرار داشت.
او در دوران وزارتش یک اتاق برای خود در نظر گرفته بود و به کسی اجازه ورود به این اتاق نمی داد. فقط خود ایاز قبل از شروع کارش به این اتاق می رفت و مدتی را در این مکان می گذراند و همین موضوع بهانه را بدست بدخواهانش داد.
رقبای حسود وقتی این رفتار وی را دیدند به خیال آنکه او دفینه های زر و سیم را از خزانه برداشته و در این مکان مخفی می کند، نزدِ شاه به بدگویی و سخن چینی او رفتند که چه نشسته ای که ایاز خزانه را خالی کرده و در اتاقی مخفی می کند.
سلطان که به خوی و سیرت وفادارانه ایاز یقین داشت در رد دعاوی آنان حرفی نزد.
در این میان خود سلطان محمود غزنوی نیز بسیار کنجکاو بود که بداند در آن خانه چیست؟ پس روزی دیگر و در حالی که ایاز در حجره اش نشسته بود ناگهان با خدم و حشم وارد حجره ایاز شد و او را در لباس مندرس شبانی و چارقی کهنه (کفش آن دوره) دید.
از ایاز دلیل اینکارش را پرسید که ایاز در جواب گفت: ای سلطان من هر روز قبل از کار به این حجره میآیم و این لباس و چارق را که یادگار دوران شبانی من است را می پوشم تا یادم باشد که چه کسی بودم و از کجا به کجا رسیدم تا خود به غلط نیفتم. امیر با شنیدن این سخنان انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت: بگیر و در انگشت کن تا اکنون وزیر بودی؛ اکنون امیری.
دولتمردان، سیاستمداران، مدیران و به طور کلی همه مسئولان ما نیز که از برکت انقلاب و جمهوری اسلامی و خون شهدا به شان و مقامی رسیده اند، فرصت را برای خدمت غنیمت شمارند.
منبع:
* اسرار التوحید ، صفحه 209
* قصص و تمثیلات مثوی مولوی، صفحه 173 و 174
/ مثل آن شیشه که در همهمه باد شکست
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست
با شب غرق غم و تیره و تارم چه کنم
با دلی تنگ که از داغ تو دارم چه کنم
بی قرارم چه کنم
غصه رفتن تو داده بر باد مرا
باورم نیست چنین برده ای از یاد مرا
تا دلی هست بیا رفتم از دست بیا
بغض تو راه نفس های مرا بست بیا
به هوای دل بیچاره که تنگ است بیا
آه جز آینه ای کهنه مرا همدم نیست
پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست
آه برگرد اگر آه مرا می شنوی
گوش کن ناله جانکاه مرا می شنوی
غصه رفتن تو داده بر باد مرا
باورم نیست چنین برده ای از یاد مرا
تا دلی هست بیا رفتم از دست بیا
بغض تو راه نفس های مرا بست بیا
به هوای دل بیچاره که تنگ است بیا
سید تقی سیدی
*🌹سلام*
*بر ما رقم خطا پرستی همه هست*
*بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست*
*ای دوست چو از میانه مقصود توئی*
*جای گله نیست چون تو هستی همه هست*
مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی، *مولوی*
*🌹 آدینه شما بخیر*
شاعران کلاسیک و معاصر و در دورههای مختلف تاریخی از واژه یلدا در آثارشان استفاده کردهاند؛ گاه شب هجران و غم دوری یار را و گاه زلف یار را از حیث سیاهی و درازی به یلدا تشبیه کردهاند.
نمونههایی از نمود یلدا در شعر شاعران:
شب یلداست هر تاری ز مویت، وین عجب کاری
که من روزی نمیبینم، خود این شبهای یلدا را (سلمان ساوجی)
****
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را (پروین اعتصامی)
****
توصیف زلف پُرشکنت کردم
گردید بزم ما شب یلدا گرم (صابر همدانی)
****
قسمت من بین و روزی رقیب
روز عید او را، شب یلدای مرا (حکیم نزاری)
****
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست (سعدی)
****
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم (سعدی)
****
نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست (سعدی)
***
روز فراق تو که نبینم جمال تو
با من حکایت شب یلدا کند همی (ادیب صابر)
****
دوستان را تا به اقبال تو شبها روز شد
روزهای دشمنان تو شب یلدا شدند (ادیب صابر)
****
دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم
میگفتم رب لاتذرنی فردا (مهستی گنجوی)
****
شب محنت من ز امداد فکرت
درازی شبهای یلدا گرفته (انوری)
****
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا
که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست (امیرخسرو دهلوی)
****
شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری (اوحدی)
****
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد (وحشی بافقی)
****
ای دل مسکین برآید آفتاب روز وصل
غم مخور خوش باش کاین شبهای یلدا بگذرد (جهان ملک خاتون)
****
بر من و یاران شب یلدا گذشت
بسکه ز زلف تو سخن رفت دوش (قاآنی)
****
کوته نمیشود شب یلدای غربتم
گر دست من به دامن صبح وطن رسد (صائب تبریزی)
در راه خدا دو کعبه آمد حاصل
یک کعبه صورت است و یک کعبه دل
تا بتوانی زیارت دلها کن
که افزون ز هزار باشد یک دل.
اگر میخواهیم به خدا نزدیک شویم ، به دل انسان آگاه نزدیک شویم،
حرم خداوند ،دل مؤمن آگاه است خصوصا دل شکسته!
استاد ابراهیم دینایی
به قول مولانا:
"دل مرنجان که ز هر دل راهی به خدا هست"
آدینه تان با صفا توام با شاد کردن دلها